تبیین علل خشونت خانگی از منظر جامعه شناسی (بخش دوم)
در بخش پیشین اشاره کرد که در نگاه جامعه شناسان،خشونت خانگی به سه علت رخ می دهد. علل خردنگر، علل کلی و علل غایی است. در این نوشتار به بیان علل کل نگر و غایی خواهیم پرداخت. با ما همراه باشید.
مشکلات اقتصادی می تواند زمینه ساز خشونت های خانگی باشد.
ب) تبیین على کلان نگر
در سطح کلان نیز عواملی چند در خشونت خانگی مؤثر شناخته شده اند. برخی از این عوامل به پذیرش فرهنگی و قانونی این نوع خشونت باز می گردد. عده ای معتقدند منشأ بی توجهی یا دیر توجه کردن به مسئله خشونت خانگی، پیشینه فرهنگی و قانونی مداخله نکردن در امور دیگران و خصوصی انگاشتن نزاع های خانوادگی است.
خانواده و محل کار
گیدنز در توضیح عامل پذیرش فرهنگی می گوید:
«در محل کار و محیط های عمومی دیگر، قاعده کلی این است که هیچ کس نمی تواند دیگری را بزند، هرچند هم که رفتار او قابل ایراد یا تحریک آمیز باشد .در درون خانواده چنین نیست. بسیاری از مطالعات تحقیقاتی نشان داده است که نسبت قابل توجهی از زن و شوهرها معتقدند که در بعضی شرایط یکی از آنها حق دارد دیگری را بزند از هر چهار زن و شوهر آمریکایی تقریبا یکی عقیده دارد که شوهر می تواند دلیل موجهی برای زدن زن داشته باشد. نسبت کمتری معتقدند که عکس آن نیز درست است».[1]
در همین راستا، جامعه شناسان فمینیست، پدرسالاری آشکار و پنهان در مناسبات زناشویی را که از طریق قدرت بیشتر مرد و وابستگی اقتصادی و عاطفی زن به شوهر تقویت می شود، عامل خشونت خانگی دانسته اند. به گفته آنان، از آنجا که در فرهنگ های پدرسالارانه، زنان موجوداتی غیر عقلانی و نزدیک به طبیعت شناخته می شوند، مردان فرا می گیرند و چه بسا تشویق می شوند که هر گاه نتوانستند با استدلال عقلانی، این موجودات غیر عقلانی را متقاعد کنند، به ناچار به خشونت متوسل شوند. برخی شواهد نیز از آن حکایت دارند که خشونت در خانواده های پدرسالارانه، شایع تر است و در خانواده های برابری طلب، پایین ترین میزان خشونت دیده می شود.
«در محل کار و محیط های عمومی دیگر، قاعده کلی این است که هیچ کس نمی تواند دیگری را بزند، هرچند هم که رفتار او قابل ایراد یا تحریک آمیز باشد .در درون خانواده چنین نیست. بسیاری از مطالعات تحقیقاتی نشان داده است که نسبت قابل توجهی از زن و شوهرها معتقدند که در بعضی شرایط یکی از آنها حق دارد دیگری را بزند از هر چهار زن و شوهر آمریکایی تقریبا یکی عقیده دارد که شوهر می تواند دلیل موجهی برای زدن زن داشته باشد. نسبت کمتری معتقدند که عکس آن نیز درست است».[1]
در همین راستا، جامعه شناسان فمینیست، پدرسالاری آشکار و پنهان در مناسبات زناشویی را که از طریق قدرت بیشتر مرد و وابستگی اقتصادی و عاطفی زن به شوهر تقویت می شود، عامل خشونت خانگی دانسته اند. به گفته آنان، از آنجا که در فرهنگ های پدرسالارانه، زنان موجوداتی غیر عقلانی و نزدیک به طبیعت شناخته می شوند، مردان فرا می گیرند و چه بسا تشویق می شوند که هر گاه نتوانستند با استدلال عقلانی، این موجودات غیر عقلانی را متقاعد کنند، به ناچار به خشونت متوسل شوند. برخی شواهد نیز از آن حکایت دارند که خشونت در خانواده های پدرسالارانه، شایع تر است و در خانواده های برابری طلب، پایین ترین میزان خشونت دیده می شود.
برخی از مصادیق علل کلان
قوانین تبعیض آمیز، تمایل نداشتن پلیس به مداخله در نزاع های خانوادگی و ناکافی بودن مجازات هایی که دادگاه ها برای شوهران متخلف منظور می دارند، ابعادی از پذیرش قانونی خشونت مردان علیه همسران را نشان می دهند. از این رو، همین که زنی به همسری مردی در می آید، بخشی از حقوق خود را در زمینه حمایت قانون از وی در برابر آسیب جسمانی یا ارعاب و تهدید از دست می دهد.
جریمه های ناچیزی که برای مردان خاطی مقرر می گردد (و غالبا از حد یک هشدار فراتر نمی رود) گواه آن است که کتک زدن همسر گاهی حتی از تخلفات رانندگی ساده، کم اهمیت تر تلقی می شود. گفتنی است که به رغم جدی بودن مسئله خشونت خانگی بر ضد زنان در سراسر جهان، فقط ۴۴ کشور قوانینی راجع به آن وضع کرده اند.
گذشته از عوامل فرهنگی و قانونی، جامعه شناسان بر نقش عوامل اقتصادی نیز تأکید کرده اند. مردان نان آور خانواده که به سبب فشارهای اقتصادی از تأمین هزینه های زندگی در می مانند، اغلب دچار سرخوردگی می شوند و همین امر ممکن است آنان را به سمت خشونت علیه همسران سوق دهد.
برای مثال، اوضاع اقتصادی دوران گذار در اروپای شرقی که با حمایت کافی نکردن دولت ها همراه بوده، همراه با تغییر نقش های جنسیتی، فشار شدید و مستمری را بر خانواده ها تحمیل کرده است. ورود زنان به بازار کار باعث افزوده شدن مسئولیت های شغلی به مسئولیت های خانگی آنان از یک سو و از دیگر سو، کسب بخشی از درآمد خانواده و گاه کل آن به وسیله آنان شده است.
در مقابل، ناتوانی بسیاری از مردان از کنار آمدن با نقش تأمین معاش، به عنوان نقش مورد انتظار جامعه، به احساس بی قدرتی و نیز بیماری های جسمی و افسردگی در آنها انجامیده است. در چنین اوضاعی احتمال ناسازگاری زناشویی و واکنش خشونت آمیز مردان در شکل بدرفتاری نسبت به همسران و فرزندان بسیار افزایش می یابد.
در بسیاری از کشورهای دیگر جهان نیز که در آنها مردان به دلیل بی ثباتی اقتصادی، آواره یا بیکار گشته اند، شاهد وضعیت مشابهی هستیم. از این گذشته، مشاهدة برخی همبستگی ها میان فقر اقتصادی و خشونت خانگی باعث گردیده که عده ای خشونت مردان در خانه را پدیده ای خاص طبقه پایین جامعه و به ویژه قشر کارگر بدانند و بدین ترتیب، پندارهای عمومی در این زمینه را تقویت کنند.
به نظر اینان: خانواده می تواند مکان مهمی برای تخلیه سرخوردگی های عمیق ناشی از وضعیت نامناسب شغلی باشد، به ویژه برای کارگران غیر ماهر که پاداش های اندکی از کارشان دریافت می کنند و استقلال چندانی ندارند. خانواده، مفری از این سرخوردگی هاست و این امر می تواند روابط پرخاشگرانه تر با همسران و شیوه های تربیتی خشن تری را که پدران طبقه کارگر اتخاذ می کنند، تبیین کند.
جریمه های ناچیزی که برای مردان خاطی مقرر می گردد (و غالبا از حد یک هشدار فراتر نمی رود) گواه آن است که کتک زدن همسر گاهی حتی از تخلفات رانندگی ساده، کم اهمیت تر تلقی می شود. گفتنی است که به رغم جدی بودن مسئله خشونت خانگی بر ضد زنان در سراسر جهان، فقط ۴۴ کشور قوانینی راجع به آن وضع کرده اند.
گذشته از عوامل فرهنگی و قانونی، جامعه شناسان بر نقش عوامل اقتصادی نیز تأکید کرده اند. مردان نان آور خانواده که به سبب فشارهای اقتصادی از تأمین هزینه های زندگی در می مانند، اغلب دچار سرخوردگی می شوند و همین امر ممکن است آنان را به سمت خشونت علیه همسران سوق دهد.
برای مثال، اوضاع اقتصادی دوران گذار در اروپای شرقی که با حمایت کافی نکردن دولت ها همراه بوده، همراه با تغییر نقش های جنسیتی، فشار شدید و مستمری را بر خانواده ها تحمیل کرده است. ورود زنان به بازار کار باعث افزوده شدن مسئولیت های شغلی به مسئولیت های خانگی آنان از یک سو و از دیگر سو، کسب بخشی از درآمد خانواده و گاه کل آن به وسیله آنان شده است.
در مقابل، ناتوانی بسیاری از مردان از کنار آمدن با نقش تأمین معاش، به عنوان نقش مورد انتظار جامعه، به احساس بی قدرتی و نیز بیماری های جسمی و افسردگی در آنها انجامیده است. در چنین اوضاعی احتمال ناسازگاری زناشویی و واکنش خشونت آمیز مردان در شکل بدرفتاری نسبت به همسران و فرزندان بسیار افزایش می یابد.
در بسیاری از کشورهای دیگر جهان نیز که در آنها مردان به دلیل بی ثباتی اقتصادی، آواره یا بیکار گشته اند، شاهد وضعیت مشابهی هستیم. از این گذشته، مشاهدة برخی همبستگی ها میان فقر اقتصادی و خشونت خانگی باعث گردیده که عده ای خشونت مردان در خانه را پدیده ای خاص طبقه پایین جامعه و به ویژه قشر کارگر بدانند و بدین ترتیب، پندارهای عمومی در این زمینه را تقویت کنند.
به نظر اینان: خانواده می تواند مکان مهمی برای تخلیه سرخوردگی های عمیق ناشی از وضعیت نامناسب شغلی باشد، به ویژه برای کارگران غیر ماهر که پاداش های اندکی از کارشان دریافت می کنند و استقلال چندانی ندارند. خانواده، مفری از این سرخوردگی هاست و این امر می تواند روابط پرخاشگرانه تر با همسران و شیوه های تربیتی خشن تری را که پدران طبقه کارگر اتخاذ می کنند، تبیین کند.
خشونت همسران، امری فراطبقه ای
ولی طبق تحقیقات جدیدتر، خشونت شوهران پدیده ای فراطبقه ای است و احتمالا منشأ این برداشت نادرست، تفاوت طبقات جامعه از حیث شیوه های خشونت و ارزش های خاص طبقه ای بوده است. بر پایه این تحقیقات، مردان طبقات پایین جامعه معمولا با ضربه زدن به صورت، اعمال خشونت می کنند که آثار ظاهری قابل رؤیت به جا می گذارد، در حالی که مردان طبقات متوسط یا بالای جامعه معمولا به دیگر اجزای بدن ضربه وارد می کنند که آثار آن کمتر در معرض دید همگان است. افزون بر آن، احتمال اینکه زنان طبقات متوسط با بالای جامعه جریان خشونت را به پلیس گزارش دهند، در مقایسه با زنان طبقات پایین جامعه کمتر است.
ج) تبیین غایت شناختی
توجه به انگیزه های مردان در ارتکاب خشونت خانگی و همچنین، دلایل و انگیزه های زنان برای سازگاری با شوهران خشن، سومین رویکرد به موضوع خشونت خانگی است. در تحلیل های فمینیستی معمولا خشونت مردان برحسب میل آنان به تسلط بر زنان تبیین می شود. برخلاف این پندار که تهاجمات خشونت آمیز مردان در خانه حوادثی خارج از کنترل هستند، فمینیست ها برآنند که خشونت مردان به نشانه فقدان کنترل، بلکه وسیله ای برای کنترل است.
برخی روان شناسان اجتماعی نیز اظهار داشته اند که پرخاشگری و خشونت، فرایندی قهرآمیز است که تصمیم آگاهانه فرد پرخاشگر به استفاده از زور علیه قربانی و مجازات وی به دلیل کار ناشایستی را که انجام داده، منعکس می سازد. پس هم به نظر فمینیست ها و هم به نظر این روانشناسان، استفاده از زور امری گزینشی و تحت اختیار فرد است و به علاوه، فرد پرخاشگر رویدادهای خانوادگی را به گونه ای تفسیر و تعبیر می کند که گویا نیازمند استفاده از زور هستند.
از این گذشته، برحسب پژوهش های انجام شده، مهم ترین دلایل زنان برای ادامه زندگی با شوهران بدرفتار و خشن از این قرارند:
برخی روان شناسان اجتماعی نیز اظهار داشته اند که پرخاشگری و خشونت، فرایندی قهرآمیز است که تصمیم آگاهانه فرد پرخاشگر به استفاده از زور علیه قربانی و مجازات وی به دلیل کار ناشایستی را که انجام داده، منعکس می سازد. پس هم به نظر فمینیست ها و هم به نظر این روانشناسان، استفاده از زور امری گزینشی و تحت اختیار فرد است و به علاوه، فرد پرخاشگر رویدادهای خانوادگی را به گونه ای تفسیر و تعبیر می کند که گویا نیازمند استفاده از زور هستند.
از این گذشته، برحسب پژوهش های انجام شده، مهم ترین دلایل زنان برای ادامه زندگی با شوهران بدرفتار و خشن از این قرارند:
- ترس از انتقام گرفتن شوهر از بستگان یا فرزندان؛
- امید به اینکه سرانجام موفق به اصلاح رفتار شوهر گردند؛
- مصون ماندن از سرزنش و ننگ اجتماعی؛
- ترس از اعتراف به شکست در زندگی؛
- فقدان پناهگاهی برای خود؛ و فقدان امکانات مراقبت از فرزندان؛
- ترس از رویارویی با دیگر مشکلات اجتماعی زنان جداشده.
نویسنده: حسین بستان
پی نوشت:
سبک زندگی مرتبط
تازه های سبک زندگی
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}